پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است