مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم