به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید