چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی