به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید