به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...