شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید