امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی