بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند