داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست