پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم