سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند