پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده