تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هرجا تازه
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
از برق تیغ او احدی بینصیب نیست
این کیست؟ اینکه آمده میدان «حبیب» نیست؟
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد؟
نمیدانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟
گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
گفتیم وقت شادی و وقت عزا، حسین
تنها دلیل گریه و لبخند ما حسین
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
چقدر ریخته هر گوشه و کنار، غم اینجا
نشسته روی دو زانو امام، هر قدم اینجا
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
قسم به ساحتِ شعری که خورده است به نامم
قسم به عطر غریبی که میرسد به مشامم
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست