چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
ما سینه زدیم بیصدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
شد به آهنگ عجیبی خاک ما زیر و زبر
خانهها لرزید و لرزیدند دلها بیشتر
دانشطلبی که نور ایمان دارد
جویای فضیلت است تا جان دارد
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
چشمی از غم ستاره باران دارد
دلسوختهای که داغ یاران دارد
ای موجِ امید، راهی ساحل تو
ای مهر و وفا عجین در آب و گل تو
ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
به این آتش برس، هیزم مهیا کن، مهیاتر
گلستانیم ما، در آتش نمرود، زیباتر
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را