مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده