از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
هرچند، نامِ نیک، فراوان شنیدهایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیدهایم
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی