توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس