در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
قطرهام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آنقدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد