قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت