سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
دخترم، بیتو بهشتِ جاودان شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبتِ دیرین نبود...
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
ای مانده به شانههایتان بار گران
ای چشم به راهتان دمادم نگران
هر میدان شعبه... هر خیابان شعبه...
این شعبۀ اوست بدتر از آن شعبه
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
دین آر که دینار نمیارزد هیچ
بازآی که بازار نمیارزد هیچ
آزادیام اینکه بندۀ او باشم
در سینه دل تپندۀ او باشم
او جز دلِ تنگِ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
شعله باش اما چنین بر آشیان خود مزن
دود کن خود را ولی در دودمان خود مزن
به دنیا میرسی اما دریغا این رسیدن نیست
کمی آرامتر! اینجا امید آرمیدن نیست
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود