بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
آری همین امروز و فردا باز میگردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز میگردیم
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم