ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم