چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟