تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی