صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس