بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده