صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت