بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم