امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟