تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست