تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست