تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده