مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست