تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود