عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود