داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش