گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح
ندارد خواب، چشم عاشق دیوانه در شبها
نمیافتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
سعی کن در عزت سیپارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام
هرکه راه گفتگو در پردهٔ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما
هنوز این کوچهها این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات