ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت