همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد