حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
ای دانش و کمال و فضیلت سه بندهات
دشمن گشادهرو، ز گلستان خندهات
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم