سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
بوی گل از سپیده میآید
اشک شوقم ز دیده میآید
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
گرچه سوز همه از آتش هجران تو بود
رمز آزادی توحید به زندان تو بود
بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را
کز آتش دل کردهام روشن، چراغ آه را
دیده شد دریای اشک و، عقده از دل وا نشد
ماه گم گردید و امشب هم اجل پیدا نشد
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!