دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
ای آنکه فراتر از حضور نوری!
با این همه کی ز دیدهام مستوری؟!
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم، قناری گنگیست در سرودن او
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ