مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
جبریل گل تبسّم آورد از عرش
راهی غدیر شد خُم آورد از عرش
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
برخاست، که عزم و استواری این است
بنشست، که صبر و بردباری این است
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت