برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند