هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد