ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله