ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت