صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را