این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد